نوشته شده توسط : roya



سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود
پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...

راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..دلش واسش یه ذره شده بود..

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

داستان کامل در ادامه مطلب...



:: برچسب‌ها: داستان , عاشقانه , عشق , عکس ,
:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 106
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 28 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : roya

دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد

اماپسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد



:: برچسب‌ها: داستان , عاشقانه , عشق , عکس ,
:: بازدید از این مطلب : 372
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 28 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : roya


 

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو

 

 

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد

 

 

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت

 

 

مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد

 

 

هیچ کس اونو نمی دید

همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
 

 

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود

 

 

از سکوت خوششون نمیومد
 
داستان کامل در ادامه ی مطلب...



:: برچسب‌ها: داستان , عاشقان , حس , عاشقی , عکس , عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 314
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 28 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : roya

شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من ...



:: برچسب‌ها: زیارت , داستان , عاشقانه , عکس , عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 293
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 28 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : roya

یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی
 
داستان کامل در ادامه مطلب
 



:: برچسب‌ها: پسرک , بد بخت , داستان , شعر , عکس , عشق , عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 258
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 28 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : roya

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود



:: برچسب‌ها: غمکده , داستان , لبخند , تلخ , سرنوشت , عکس , تنهایی ,
:: بازدید از این مطلب : 280
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 28 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : roya

وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

داستان کامل در ادامه ی مطلب....



:: برچسب‌ها: عاشقانه , داستان , عشق , عکس ,
:: بازدید از این مطلب : 284
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 28 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : roya

 شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده....

برای خواندن متن کامل داستان به ادامه ی مطلب بروید..



:: برچسب‌ها: داستان , غم , انگیز , غمگین , زیبا , عکس , عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 371
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 26 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : roya

اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
يه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب بروید...



:: برچسب‌ها: داستان , عشق , عکس عاشقانه , ملاقات , ,
:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 26 / 6 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد