
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد
هیچ کس اونو نمی دید
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود
از سکوت خوششون نمیومد
داستان کامل در ادامه ی مطلب...
:: برچسبها:
داستان ,
عاشقان ,
حس ,
عاشقی ,
عکس ,
عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41