نوشته شده توسط : roya


 

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو

 

 

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد

 

 

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت

 

 

مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد

 

 

هیچ کس اونو نمی دید

همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
 

 

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود

 

 

از سکوت خوششون نمیومد
 
داستان کامل در ادامه ی مطلب...



:: برچسب‌ها: داستان , عاشقان , حس , عاشقی , عکس , عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 313
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 28 / 6 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد