نوشته شده توسط : roya

 شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده....

برای خواندن متن کامل داستان به ادامه ی مطلب بروید..



:: برچسب‌ها: داستان , غم , انگیز , غمگین , زیبا , عکس , عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 423
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 26 / 6 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد